سلام دوستان میخوام از امروز داستان کودک اندلسی که داستانی زیبا و عبرت انگیز هست رو بطور سریالی پست بزارم .امیدوارم خوشتون بیاد و در موردش نظر بدید.یاعلی ع 

کودک اندلسی

قسمت اول

 آن روز کودکى بودم حساس، با یک دنیا شوق براى آموختن و فهمیدن
با ذهنى صاف و دلى امیدوار، باپدر و مادرى که از محبت آنان برخوردار بودم. اما گاهى حس مى کردم بعضى چیزها را از من پنهان مى کنند، بعضى حرفها را به صورت رمزى رد و بدل مى کنند، بعضى کارها دور از چشم من انجام مى گیرد و من از آنها سر در نمى آورم، وقتى هم مى پرسم، سعى مى کنند فکر مرا به موضوع دیگر مشغول کنند تا سؤال از یادم برود.
مدتى با این وضع روبه رو بودم.هر وقت از دبستان به خانه باز مى گشتم، دوست داشتم آموخته هاى تازه خود را براى افراد خانواده که در واقع همان پدر و مادرم بودند بازگو کنم. آنچه را از ((کتاب مقدس)) در مدرسه حفظ کرده بودم، یا کلمات تازه اى را که از زبان ((اسپانیولى)) یاد گرفته بودم با اشتیاق، براى پدرم از حفظ مى خواندم.
ز پدر انتظار داشتم مرا تشویق کند، جایزه بدهد، دست کم با کلمه ((آفرین)) از زحمت و تلاش من در درس و آشنایى با کتاب مقدس، قدردانى کند، اما متاسفانه مى دیدم به جاى خوشحالى نگران مى شد، رنگ از چهره اش مى پرید، حالت اضطراب و نگرانى به او دست مى داد، نگاه هاى خاصى به من مى انداخت که معنى آن را نمى فهمیدم، ولى کاملا برایم روشن بود که خوشحال نمى شد، حالتش که عوض مى شد، نگران و ناراحت بلند مى شد و مرا ترک مى کرد و به اتاق خود مى رفت.

ادامه در بقیه مطلب




برچسب ها :

موضوع :
نقد کتاب ,  ,